میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 18 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل هيجدهم : مراسم ویژه

 

 

روزها يكي بعد از ديگري مي گذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر مي شد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم ........ نازنين از جاش بلند شد و گفت : به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟...... گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان ....... امروز نتايج رو اعلام مي كنن . گفت : تنها تنها ؟............ گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم . بلند شد و اومد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با آرام و فرشته و سحر قرار دارم .مي خوايم با هم بريم خريد ....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده ......... گفتم : خواهش مي كنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست ........ اما فكر مي كردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : مي دوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمي تونم كاري بكنم . گفتم : باشه هر جور كه صلاح مي دوني عمل كن . من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم ....... كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا ....... گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم . گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه ....... خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم ....... چند تا كار بود كه بايد انجام مي دادم از جمله اينكه سري مي زدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول مي دادم . بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من مي دونستم چون تازه ازدواج كرده..... دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........ آقاي ضرغامي رو ديدم .......... تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار . نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفرماييد تو.......... وارد شدم ......... چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن .......... سلام كردم ........ أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت : ايشون هستن ............. قلبم داشت مي ايستاد .............. چرا من رو به اونها معرفي مي كرد ؟ ............. در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتند.............. . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه . هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ........ البته حدس مي زدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه........ بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس مي اومد . آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي مي كرد....... به عبارت ساده تر بهشون پز مي داد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان مي كشيدند . تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان . آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات . مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد . آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم . منم هم همين كارو كردم . سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دا نشگاه ميگفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه مي گذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر مي شدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودمبه سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه در برنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بودنميدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك مي كردن و چيزي مي گفتن كه من متوجه نمي شدم ........ با خودم مي گفتم اينا چي مي گن ........... من چقدر خنگ شدم . چرا منظور اينا رو متوجه نمي شم ، به رديف جلو كه رسيديم سر جام ميخكوب شدم نازنين ، سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها . وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و ناحيه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي مي كردهمه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار مي گرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام مي كردم . اما اين بار به دليلي كه من از اون بي خبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك مي كرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره . آقاي مدير در ميان كف زدن هاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص ، دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيب دانش اموزان و مدرسه گرديده بود . الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم . مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوا نمرديداشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر ميكردم كه متوجه شدم داره من رو صدا مي كنه ...... يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد مي خوام كه به روي سن بياد .......... داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ...... من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نمي شد به طرف سن رفتم . و پس از بالا رفتن از پله ها خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم . جمعيت همچنان دست مي زد . بي اختيار و بدون اينكه بدونم چه خبره , اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شدآقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت : ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره مي كرد گفت : احمد تهراني ..... باز همه شروع به كف زدن كردن ........... من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان ......... وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو مي شد توش تشخيص داد اعلام كرد . من خوشبختم اعلام بكنم . آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده . ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نمي داد . اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش مي كردم . بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و ناحيه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من مي اومدن . تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند . يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب مي كردند . بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته مي شد . من زماني متوجه شدم كه بچه ها مي خوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا مي زدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودنشيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست مي چرخيد . من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه مي كنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك مي كنه . 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:50 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.